شهر آهنی
غزلی به مادرم که همه چیز من است
می برد بوی دود را بهتر، تندی عطر های سویئسی
قایمش میکنم نبیند این، فندک و بسته پاکت ای سی
چرخش روزگار آوردست دل ما را به شهری از آهن
چه گذشتست بر دلت مادر ،همه روز دوک میریسی
مادرم ایستاد پای پدر؛ آنقدر ایستاد تا که گرفت
سهم خود را که اکتفا شده بود به همین جفت پای واریسی
دلش آتش فشان فعالی است فورانش فقط دو قطره ی اشک
درد های مذاب را میکرد با نگاه خودش دگردیسی
مثل بوی حنای لار دلم لای زلف تو گم شده مادر
بوی ما را نمیدهد اصلا ادکلن های اصل پاریسی